الهه شب:Nyx

چه سخاوتمند است پاییز

که شکوه بلندترین شبش را

عاشقانه پیشکش تولد
زمستان کرد


زمستانتان سفید و سلامت . . .

 

 

نوشته شده در یکشنبه سی ام آذر ۱۳۹۳ساعت 15:23 توسط ملینا| |

سلام ای دیر آشنای لوند دوران
ای دخترک باز مانده قرون و اعصار
ای بهانه بیداری ادب رنجور ایران
امشب ایران محفل اش هست باتو بیدار . . .

یلدا، مجالى است براى تکرار هر آنچه روزگارى،

سرمشق خوبى هایمان بوده اند و امروز بر روى طاقچه عادت هایمان غبار مى گیرند.

یلدا

نوشته شده در یکشنبه سی ام آذر ۱۳۹۳ساعت 15:16 توسط ملینا| |

وای که ردپای دزد آبادی ما، چقدر شبیه چکمه های کدخداست؟؟؟؟؟؟             

   روزی که ردپای به جا مانده ،شبيه چکمه های کدخدا بود یکی میگفت: دزد، چکمه های کدخدا را دزدیده، دیگری گفت: چکمه هاش شبیه چکمه کدخدا بوده. هر کسی به طریقی واقعیت را توجیه میکرد،  دیوانه ای فریاد برآورد: که مردم؛ دزد، خود کدخداست،  مردم پوزخندی زدن و گفتند:کدخدا به دل نگیر، مجنون است دیوانه است ،ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست. از فردای آن روز کسی آن مجنون را ندید و احوالش را جویا شدند که کدخدا میگفت :دزد او را کشته است، کدخدا واقعیت را گفت ولی درک مردم از واقعیت ،فرسنگها فاصله داشت، شاید هم از سر نوشت مجنون میترسیدند چون در آن آبادی، دانستن بهايش سنگین ولی نادانی ،انعام داشت ،پس همه عرعرکنان هر روز در خانه کدخدا جمع میشدند!!!!! 

نوشته شده در سه شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۳ساعت 21:20 توسط ملینا| |

 

 

ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺜﻞ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﻴﺴﺘﻢ

ﻧﻪ ﻣﻴﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ ﻭﻧﻪ ﻣﻴﺘﻮﺍﻧﻢ ﺧﺎﻟﺼﺎﻧﻪ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻢ;

ﺩﻧﻴﺎ ﻏﺮﺑﺖ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺩﺍﺭﺩ;

ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺁﺳﺎﻥ,ﺳﺨﺖ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺩ

ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺩﻭﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﻛﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻴﺪﻭﺩ ﺍﺯ ﺧﻂ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﻣﻴﺸﻮﺩ;

ﺳﺒﻜﻢ,ﺳﺒﻚِ ﺳﺒﻚ;

ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﻴﺴﺘﻢ;

ﺑﺎ ﻣﺎﻫﻴﺖ ﺩﻧﻴﺎ ﻛﻨﺎﺭ ﻧﻤﻴﺎﻳﻢ;

ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺷﻜﻨﻲ ﻣﻴﻜﻨﻢ;

ﺍﻳﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ,ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻧﻴﺴﺖ ﺭﻗﺺ ﺑﻲ ﻫﺪﻑ ﻗﻠﻢ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺴﺘﻘﻞ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﺨﺘﺎﺭﺍﻧﻪ ﻣﻲ ﻧﻮﻳﺴﺪ;

ﺍﻳﻦ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﭼﺸﻤﻢ ﺗﺎﻳﻴﺪ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﻐﺰﻡ ﻧﻤﻲ ﭘﺬﻳﺮﺩ ﺩﺳﺖ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﻛﻮﺩﺗﺎ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﻴﻨﻮﻳﺴﻨﺪ;

ﺍﺯ ﭘﺎﻳﻴﺰ;

 ﭘﺎﻳﻴﺰ ﺑﻲ ﺟﺎﻥ ﻛﻪ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﻲ ﻛﺸﺪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﻲ ﺑﺮﺩ;

ﺭﻳﺸﻪ ﺍﻡ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻧﻴﺴﺖ..ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻧﻴﺴﺘﻢ;

ﺗﻨﻢ ﻫﻤﺮﺍﻫﻲ ﺍﻡ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻳﺎﻏﻲ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﮔﻲ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ;

ﺩﻳﮕﺮ ﺗﺴﻠﻲ ﻧﻤﻴﺎﺑﻢ

ﺷﺎﻳﺪ ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺷﻨﻲ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺷﺒﻢ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﻭ ﻣﺨﻮﻑ ﺍﺳﺖ

ﻭﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﻋﻤﻖ ﺍﻳﻦ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﺭﺍﺩﺭﻙ ﻧﻜﺮﺩﻡ;

ﺑﻤﺎﻧﺪ .....;

ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ..ﻗﺼﻪ ﻱ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ;

ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻣﻲ ﻧﻮﻳﺴﻢ

ﺧﺪﺍﻳﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﺪﺍﺭﻱ ؟؟ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ

ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﺭﻭﺣﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﺮ ﻛﺎﻟﺒﺪ ﺭﻫﺎ ﻛﻨﻢ;

ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﺁﻳﺪ ﺑﺮﻭﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ;

ﺑﺮﻭﺩ ﺩﺳﺖ ﻛﺴﻲ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺒﺮﺩ....ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﻳﺸﻪ ﺍﺵ..ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ.. ﺑﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﺁﻧﺠﺎﺳﺖ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺳﺖ

ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ

ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺩ ﻫﺎﻳﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻴﺸﻮﺩ;;;

ﻣﻠﻴﻨﺎ-ﭘﺎﻳﻴﺰ93

نوشته شده در دوشنبه سوم آذر ۱۳۹۳ساعت 12:37 توسط ملینا| |

Design By : سه سوت دانلود